یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله
و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند
یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست
و یاد گرفتم هر چه عاشق تری
تنهاتری
|
جمعه 29 بهمن 1389برچسب:, :: 7:1 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
این متنو تقدیم میکنم به عزیزم که این شعرو خیلی دوست داره: بازم امشب، مثل هر شب تو دلت برام دعا کن نم نمک سکوت و بشکن زیر لب خدا خدا کن
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 10:34 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
ولنتاین رو به همتون مخصوصا به عشقم تبریک میگم.
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:27 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک
باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی
عاشق همیشه تنهاست یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:22 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک
حتما پیش خودتون میگید ماهک از راه نرسیده شروع کرد به داستان گفتن ببخشید که این پستم خیلی طولانی شد قول میدم بعدیها مختصر و مفید باشن
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:9 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک
قلبی بزرگتر از جهان
هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود . سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 1:43 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک
سلام دوستایه خوبم حالتون خوبه؟ من ماهک هستم یکی دیگه از نویسنده های این وبلاگ من و مهران عزیزم سعی کردیم این وبلاک رو اونجوری که شما دوست دارین طراحی و سازماندهی کنیم امیدوارم خوشتون بیاد
یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, :: 9:32 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
سلام به همه بچه ها ما 2نفر شدیم منو ماهک ازین به بعد مطالب زیادی رو از ما خواهید دید خوش اومدی ماهک جون
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
پاییز را دوست دارم بخاطر غریب و بی صدا آمدنش ...
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عاشقتم عشق هدیه ایست جاودانی و من چه عاجزانه افقهای طلایی نگاهت را با هزاران تمنا جستجو می کنم و قصه تنهایی را در آسمان ابی نگاهت در میان می گذارم نسیم اشکی که در نگاهت موج می زند بارانی از عشق بود برای باغ رویاهایم و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت می تپد در دل شبهای تاریک وجودم به جستجوی روشنایی وجودت می گردم به افتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید افتاب وجود تو سر از خواب بر می دارم و خوب می دانم گلبرگهای نازک وجودم را باد سرد خزان در هم فرو می ریزد و جوانه نا شکفته امیدم به دور از تو می خشکند اما با این اصاف می دانم قلبم کوچکتر از انی است که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد اما در سکوت پر از فریاد خود می گریم و می گویم با همین قلب کوچک و به وسعت تمام خوبی ها و سادگی هایت دوستت دارم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
خاطرات را ورق میزنم
بودم ... نبودی ... عاشق نبودم ... و تو انگار عاشق ... گذشت ... شاید دست تقدیر شاید ... هر چه میخواهی اسمش را بذار ! بی بهانه و بی دغدغه از نبودنت رسیدی ... ماندم عاشق نبودم ... باز هم نمیدانم عاشق بودی یا نه ! باز هم گذشت ... رسیدنت شد ماندنم و ماندنت شد بودنم انگار وقتی می آمدی دل لرزید اما یادم هست عقل گفت عاشق نیستم نمیدانم انکار بود یا اشتباه ...! گیج و مبهوط از احساس نداشته ام به نگاهت خیره و به صدایت دل میدادم نمیدانستم میدانی یا نه که هر لحظه غرقتر میشد دل در بودنت دل بسته شدمو دل داده شدی... دل سپردگی کردم ... ماندم و ماندی ... بودمو بودی ... دوستت داشتم و میدانم دوستم داشتی ... مستو بیتاب از گرمای وجودت بی دلهره از فردای نبودنت میچرخیدمو میرفتمو میگشتم گذشت ... بودمو ... نبودی انگار دل هیچ گاه حساب مردنش را نکرده بود که اینگونه دل بسته بود ... دل دادن ... عادت ...عشق ... دلتنگی ... بغض ... برای ترکشان دیگر دیر بود ، خیلی دیر ...! تو نیستی و من هنوز دنبال سایه ات در پس کوچه های دلتنگیم هستم شاید پیدا کنم دلیل بودن را شاید برگردی و باز زندگی کنم و عشق بورزم به بودنت ... و شاید ... !
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
قصه ی دوست داشتنت رو
همه ی دنیا میدونن کاشکی لحظه ها دوباره مارو به هم برسونن توی این قصه دوباره آدما میانو میرن دوست دارن که توی قلبم جای عشقتو بگیرن تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
اما من حتی تو خواب هم یاد اون چشات میوفتم یادمه از تو برای آسمون قصه میگفتم نور تو با یه اشاره سایه میندازه رو سینم آسمونیو میدونم عمریه عاشق ترینم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
نمیخوام ابرای تیره جلو چشماتو بگیره هرکی که عاشق نباشه تو سیاهیا میمیره هرکی که عاشق نباشه تو سیاهیا میمیره تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
باید دیوونگیهامو ببخشی / نگاه سرد چشمامو ببخشی
می دونم گاهی حرفام خیلی تلخه / بگو می تونی حرفامو ببخشی باید گاهی توچشمام خیره شی تا / ببینی تا چه حد غمگین وخسته ام نمی دونم دخیل دلخوشیمو / به چشمای کدوم آیینه بستم یه دنیا خاطره تو کوله بارم / منو از زندگی مأیوس کرده شبای بی چراغ زندگیمو/ پر از تنهایی و کابوس کرده تو نور روشن روزای بعدی / همون روزایی که آیینه وارن همون روزای خوشرنگ دل انگیز/ که تو آغوششون پروانه دارن تو می تونی منو آشتی بدی با / شبای روشن ستاره بازی تو می تونی کنار من بمونی / تو می تونی منو از نو بسازی تو می تونی با یه لبخند شیرین / بدیهای منو آسون ببخشی می تونی به کویر خشک قلبم / تو به آهستگی بارون ببخشی
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
تورو به خدا بر من مواظب خودت باش گریه نکن،آروم بگیر به فکر زندگیت باش غصم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته،میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منوب خاطر،تموم خوبیات ببخش منو ببخش منو ببخش اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی اینجوری خیلی بهتره بگو منو نخواستی برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منو بخاطر،تموم خوبیات ببخش منو ببخش منو ببخش
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عزیزم
یلدای بدون هم بودنمون مبارک هرچند از هم دوریم اما قلبامو به هم خیلی نزدیکه دوست دارم این مدت تنهایی و بی هم بودن زود تموم شه و مثل روزای اول پیش هم باشیم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
چقدر دوست داشتم يک نفر از من مي پرسيد: چرا نگاه هايت آنقدر غمگين است؟ چرا لبخندهايت آنقدر تلخ و بيرنگ است؟ اما افسوس که هيچ کس نبود ... هميشه من بودم و تنهايي پر از خاطره ... آري با تو هستم ...! با تويي که از کنارم گذشتي... و حتي يک بار هم نپرسيدي، چرا چشمهايم هميشه باراني است...!!
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:31 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
پنهونی از،چشمای تو با گریه خلوت میکنم با تو تو رویای،خودم بی پرده صحبت میکنم این ماجرای،هر شبه وقتی که بیخواب توام دلتنگی هر روزمی هر لحظه بی تاب توام باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
دستای تو،سهم منه وقتی که میلرزه تنم میتونی آرومم کنی آتیش گرفته پیرهنم تو خلوته نگاه تو نمیشه آفتابی نشد دلواپس تو بودو باز عاشق بی خوابی نشد
باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:30 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
من از قصه زندگی ام نمی ترسم من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم. ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده. بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده. این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد. بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
پاییز را دوست دارم بخاطر غریب و بی صدا آمدنش ...
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عاشقتم عشق هدیه ایست جاودانی و من چه عاجزانه افقهای طلایی نگاهت را با هزاران تمنا جستجو می کنم و قصه تنهایی را در آسمان ابی نگاهت در میان می گذارم نسیم اشکی که در نگاهت موج می زند بارانی از عشق بود برای باغ رویاهایم و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت می تپد در دل شبهای تاریک وجودم به جستجوی روشنایی وجودت می گردم به افتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید افتاب وجود تو سر از خواب بر می دارم و خوب می دانم گلبرگهای نازک وجودم را باد سرد خزان در هم فرو می ریزد و جوانه نا شکفته امیدم به دور از تو می خشکند اما با این اصاف می دانم قلبم کوچکتر از انی است که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد اما در سکوت پر از فریاد خود می گریم و می گویم با همین قلب کوچک و به وسعت تمام خوبی ها و سادگی هایت دوستت دارم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
خاطرات را ورق میزنم
بودم ... نبودی ... عاشق نبودم ... و تو انگار عاشق ... گذشت ... شاید دست تقدیر شاید ... هر چه میخواهی اسمش را بذار ! بی بهانه و بی دغدغه از نبودنت رسیدی ... ماندم عاشق نبودم ... باز هم نمیدانم عاشق بودی یا نه ! باز هم گذشت ... رسیدنت شد ماندنم و ماندنت شد بودنم انگار وقتی می آمدی دل لرزید اما یادم هست عقل گفت عاشق نیستم نمیدانم انکار بود یا اشتباه ...! گیج و مبهوط از احساس نداشته ام به نگاهت خیره و به صدایت دل میدادم نمیدانستم میدانی یا نه که هر لحظه غرقتر میشد دل در بودنت دل بسته شدمو دل داده شدی... دل سپردگی کردم ... ماندم و ماندی ... بودمو بودی ... دوستت داشتم و میدانم دوستم داشتی ... مستو بیتاب از گرمای وجودت بی دلهره از فردای نبودنت میچرخیدمو میرفتمو میگشتم گذشت ... بودمو ... نبودی انگار دل هیچ گاه حساب مردنش را نکرده بود که اینگونه دل بسته بود ... دل دادن ... عادت ...عشق ... دلتنگی ... بغض ... برای ترکشان دیگر دیر بود ، خیلی دیر ...! تو نیستی و من هنوز دنبال سایه ات در پس کوچه های دلتنگیم هستم شاید پیدا کنم دلیل بودن را شاید برگردی و باز زندگی کنم و عشق بورزم به بودنت ... و شاید ... !
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
قصه ی دوست داشتنت رو
همه ی دنیا میدونن کاشکی لحظه ها دوباره مارو به هم برسونن توی این قصه دوباره آدما میانو میرن دوست دارن که توی قلبم جای عشقتو بگیرن تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
اما من حتی تو خواب هم یاد اون چشات میوفتم یادمه از تو برای آسمون قصه میگفتم نور تو با یه اشاره سایه میندازه رو سینم آسمونیو میدونم عمریه عاشق ترینم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
نمیخوام ابرای تیره جلو چشماتو بگیره هرکی که عاشق نباشه تو سیاهیا میمیره هرکی که عاشق نباشه تو سیاهیا میمیره تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
باید دیوونگیهامو ببخشی / نگاه سرد چشمامو ببخشی
می دونم گاهی حرفام خیلی تلخه / بگو می تونی حرفامو ببخشی باید گاهی توچشمام خیره شی تا / ببینی تا چه حد غمگین وخسته ام نمی دونم دخیل دلخوشیمو / به چشمای کدوم آیینه بستم یه دنیا خاطره تو کوله بارم / منو از زندگی مأیوس کرده شبای بی چراغ زندگیمو/ پر از تنهایی و کابوس کرده تو نور روشن روزای بعدی / همون روزایی که آیینه وارن همون روزای خوشرنگ دل انگیز/ که تو آغوششون پروانه دارن تو می تونی منو آشتی بدی با / شبای روشن ستاره بازی تو می تونی کنار من بمونی / تو می تونی منو از نو بسازی تو می تونی با یه لبخند شیرین / بدیهای منو آسون ببخشی می تونی به کویر خشک قلبم / تو به آهستگی بارون ببخشی
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
تورو به خدا بر من مواظب خودت باش گریه نکن،آروم بگیر به فکر زندگیت باش غصم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته،میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منوب خاطر،تموم خوبیات ببخش منو ببخش منو ببخش اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی اینجوری خیلی بهتره بگو منو نخواستی برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منو بخاطر،تموم خوبیات ببخش منو ببخش منو ببخش
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عزیزم
یلدای بدون هم بودنمون مبارک هرچند از هم دوریم اما قلبامو به هم خیلی نزدیکه دوست دارم این مدت تنهایی و بی هم بودن زود تموم شه و مثل روزای اول پیش هم باشیم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
چقدر دوست داشتم يک نفر از من مي پرسيد: چرا نگاه هايت آنقدر غمگين است؟ چرا لبخندهايت آنقدر تلخ و بيرنگ است؟ اما افسوس که هيچ کس نبود ... هميشه من بودم و تنهايي پر از خاطره ... آري با تو هستم ...! با تويي که از کنارم گذشتي... و حتي يک بار هم نپرسيدي، چرا چشمهايم هميشه باراني است...!!
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
پنهونی از،چشمای تو با گریه خلوت میکنم با تو تو رویای،خودم بی پرده صحبت میکنم این ماجرای،هر شبه وقتی که بیخواب توام دلتنگی هر روزمی هر لحظه بی تاب توام باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
دستای تو،سهم منه وقتی که میلرزه تنم میتونی آرومم کنی آتیش گرفته پیرهنم تو خلوته نگاه تو نمیشه آفتابی نشد دلواپس تو بودو باز عاشق بی خوابی نشد
باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
من از قصه زندگی ام نمی ترسم من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم. ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده. بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده. این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد. بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
پاییز را دوست دارم بخاطر غریب و بی صدا آمدنش ...
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عاشقتم عشق هدیه ایست جاودانی و من چه عاجزانه افقهای طلایی نگاهت را با هزاران تمنا جستجو می کنم و قصه تنهایی را در آسمان ابی نگاهت در میان می گذارم نسیم اشکی که در نگاهت موج می زند بارانی از عشق بود برای باغ رویاهایم و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت می تپد در دل شبهای تاریک وجودم به جستجوی روشنایی وجودت می گردم به افتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید افتاب وجود تو سر از خواب بر می دارم و خوب می دانم گلبرگهای نازک وجودم را باد سرد خزان در هم فرو می ریزد و جوانه نا شکفته امیدم به دور از تو می خشکند اما با این اصاف می دانم قلبم کوچکتر از انی است که ظرفیت خوبی های تو را داشته باشد اما در سکوت پر از فریاد خود می گریم و می گویم با همین قلب کوچک و به وسعت تمام خوبی ها و سادگی هایت دوستت دارم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
خاطرات را ورق میزنم
بودم ... نبودی ... عاشق نبودم ... و تو انگار عاشق ... گذشت ... شاید دست تقدیر شاید ... هر چه میخواهی اسمش را بذار ! بی بهانه و بی دغدغه از نبودنت رسیدی ... ماندم عاشق نبودم ... باز هم نمیدانم عاشق بودی یا نه ! باز هم گذشت ... رسیدنت شد ماندنم و ماندنت شد بودنم انگار وقتی می آمدی دل لرزید اما یادم هست عقل گفت عاشق نیستم نمیدانم انکار بود یا اشتباه ...! گیج و مبهوط از احساس نداشته ام به نگاهت خیره و به صدایت دل میدادم نمیدانستم میدانی یا نه که هر لحظه غرقتر میشد دل در بودنت دل بسته شدمو دل داده شدی... دل سپردگی کردم ... ماندم و ماندی ... بودمو بودی ... دوستت داشتم و میدانم دوستم داشتی ... مستو بیتاب از گرمای وجودت بی دلهره از فردای نبودنت میچرخیدمو میرفتمو میگشتم گذشت ... بودمو ... نبودی انگار دل هیچ گاه حساب مردنش را نکرده بود که اینگونه دل بسته بود ... دل دادن ... عادت ...عشق ... دلتنگی ... بغض ... برای ترکشان دیگر دیر بود ، خیلی دیر ...! تو نیستی و من هنوز دنبال سایه ات در پس کوچه های دلتنگیم هستم شاید پیدا کنم دلیل بودن را شاید برگردی و باز زندگی کنم و عشق بورزم به بودنت ... و شاید ... !
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
قصه ی دوست داشتنت رو
همه ی دنیا میدونن کاشکی لحظه ها دوباره مارو به هم برسونن توی این قصه دوباره آدما میانو میرن دوست دارن که توی قلبم جای عشقتو بگیرن تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
اما من حتی تو خواب هم یاد اون چشات میوفتم یادمه از تو برای آسمون قصه میگفتم نور تو با یه اشاره سایه میندازه رو سینم آسمونیو میدونم عمریه عاشق ترینم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
نمیخوام ابرای تیره جلو چشماتو بگیره هرکی که عاشق نباشه تو سیاهیا میمیره هرکی که عاشق نباشه تو سیاهیا میمیره تو مث ستاره بودی توی لحظه های سردم واسه پیدا کردن تو توی آسمون میگردم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
باید دیوونگیهامو ببخشی / نگاه سرد چشمامو ببخشی
می دونم گاهی حرفام خیلی تلخه / بگو می تونی حرفامو ببخشی باید گاهی توچشمام خیره شی تا / ببینی تا چه حد غمگین وخسته ام نمی دونم دخیل دلخوشیمو / به چشمای کدوم آیینه بستم یه دنیا خاطره تو کوله بارم / منو از زندگی مأیوس کرده شبای بی چراغ زندگیمو/ پر از تنهایی و کابوس کرده تو نور روشن روزای بعدی / همون روزایی که آیینه وارن همون روزای خوشرنگ دل انگیز/ که تو آغوششون پروانه دارن تو می تونی منو آشتی بدی با / شبای روشن ستاره بازی تو می تونی کنار من بمونی / تو می تونی منو از نو بسازی تو می تونی با یه لبخند شیرین / بدیهای منو آسون ببخشی می تونی به کویر خشک قلبم / تو به آهستگی بارون ببخشی
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
تورو به خدا بر من مواظب خودت باش گریه نکن،آروم بگیر به فکر زندگیت باش غصم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته،میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منوب خاطر،تموم خوبیات ببخش منو ببخش منو ببخش اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی اینجوری خیلی بهتره بگو منو نخواستی برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش بازم منو بخاطر،تموم خوبیات ببخش منو ببخش منو ببخش
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
عزیزم
یلدای بدون هم بودنمون مبارک هرچند از هم دوریم اما قلبامو به هم خیلی نزدیکه دوست دارم این مدت تنهایی و بی هم بودن زود تموم شه و مثل روزای اول پیش هم باشیم
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
چقدر دوست داشتم يک نفر از من مي پرسيد: چرا نگاه هايت آنقدر غمگين است؟ چرا لبخندهايت آنقدر تلخ و بيرنگ است؟ اما افسوس که هيچ کس نبود ... هميشه من بودم و تنهايي پر از خاطره ... آري با تو هستم ...! با تويي که از کنارم گذشتي... و حتي يک بار هم نپرسيدي، چرا چشمهايم هميشه باراني است...!!
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
پنهونی از،چشمای تو با گریه خلوت میکنم با تو تو رویای،خودم بی پرده صحبت میکنم این ماجرای،هر شبه وقتی که بیخواب توام دلتنگی هر روزمی هر لحظه بی تاب توام باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
دستای تو،سهم منه وقتی که میلرزه تنم میتونی آرومم کنی آتیش گرفته پیرهنم تو خلوته نگاه تو نمیشه آفتابی نشد دلواپس تو بودو باز عاشق بی خوابی نشد
باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو باز لابه لای موی من میپیچه عطر دست تو حالا که تو آغوشتم این حسو تا آخر برو
پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, :: 10:29 بعد از ظهر :: نويسنده : مهران
من از قصه زندگی ام نمی ترسم من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم. ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده. بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده. این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد. بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
![]() |